ماه پسرم! سه شنبه هفته گذشته بود که همراه با باباجون و مامان جون و دایی و زندایی رفتیم ورامین. تو راه حسابی با دایی بازی کردی و به به خوردی و خوابیدی. بین راه برای استراحت و اقامه نماز جلوی یه مسجد که اسمش یادم نیست توقف کوتاهی داشتیم.محیط مسجد برات جدید بود. واسه همین با کنجکاوی تمام، همه زوایای اون رو زیر نظر میگرفتی و هر گوشه رو با دقت نگاه میکردی و بعد میرفتی سراغ قسمت بعدی. چند تا عکس یادگاری هم گرفتی. زنجیر علم رو که توی این عکس محکم به دستت گرفتی، رها نمیکردی و اون رو طوری سفت گرفته بودی که وقتی مامان جون میخواست اونو از دستت جدا کنه، سر علم به شدت تکون میخورد. قربون پسر پهلوونم برم. رفتی...